خلاصه:
حکایت عشق دختر ارباب به چوپان مرموز و زیبای روستاچوپانی با چشمان سحر انگیز و عجیب … فر جام این عشق چه می شود…
قسمتی از متن :
با احساس یه بوی تهوع آور چشمامو باز کردم ،توی طویله بودم و دور و برم چندتا گاو و گوساله… خواستم بلند شم که درد بدی توی سرم پیچید…تازه یاد آوردم سنگهایی که مردم به سرم زدن رو…بی مهری مردم رو به یاد اوردم جیغ های خواهرام و مادرم و ضجه های گلبرگ…یاد آوردم نمک خوردن و نمکدون شکستن رو …
با سختی از جام بلند شدم و نشستم…
در طویله باز شد و یکی از نگهبان های قلیچ داخل شد …
با صدای ضمختش غرید:
_هوی عوضی میبینم که جون سگ داری ، هر کس جای تو بود تا الان مرده بود…حالا می فهمم که چرا می گن تو جادو گری….
دستمو رو جای زخم گذاشتم و گفتم:
_من جونِ سگ ندارم حکمت ارباب احمق تورو نمی دونم که چرا منو نمی کشه؟!
به قلیچ بگو البرزم یه آدمه …با همون تفنگی که همیشه روی دوششه همون تفنگی که باهاش حیونای بدبختو شکار می کنه و پوستشونو روی دیوار خونه اش آویزون می کنه و با افتخار بهشون نگاه می کنه…بگو البرزم با همون تفنگ ها کشته میشه…بهش بگو این همه ادا و اصول برای چی بود؟
بگو برای البرز واضح و مُبرهنه که مثل یه روح ازش می ترسی ارباب….نیازی نبود سنگسارش کنی..با یه فشنگ البرزم کشته می شد…پس بهتر بود می کشتیش اربابِ ترسو، بهش بگو البرز از مرگ نمی ترسه؛ پس کار منو یکسره کن نوکر قلیچ!
نگهبان دستی به سبیل های کلفتش کشید وپوزخند زد و گفت:
_اگه دست من بود می کشتمت چوپان ….چه تو رو بکشم چه یه خرگوش ترسو رو ….اما اینبارم لطف قلیچ خان شامل حالت شده چوپان …
به شرطی که بری و گورتو گم کنی قول دادم که زنده نگه ات دارم …پس بار سفر رو ببند از این روستا راهتو بِکش و برو رد ِ کارت….فکر دیدار با خانواداتم از سرت بیرون کن…نزدیکشون بشی می کشیمشون…خونه ی پدرت در محاصره ی نگهبانان اربابه…پس از این در که رفتی دیگه پشت سرتم نگاه نکن…
_باشه من می رم اما به قلیچ بگو یه روزی بر می گردم…
نگهبان پوزخند زد….و از طویله بیرون رفت در طویله رو باز گذاشت…
بعد از رفتن نگهبان با بدنی آش و لاش و پر درد از طویله بیرون زدم…رفتم سمت خونه ام و لوازم مورد نیازم رو برداشتم و روستا رو با تمام خاطرات شیرین و تلخش ترک کردم…من این روستارو در حالی ترک می کردم که با وسوسه ی زن شیطان صفتی مثل عاطفه مقابله کردم و در آخر باز هم من بودم که رسوای عالم شدم…من روزی به این روستا بر می گشتم… روزی که قدرت بزرگی به دست آورده باشم…پس تا اونروز من گلبرگ و خانوادمو به خدا می سپردم…
مشخصات فایل:
عنوان: چشم چوپان
مولفین: سمیه حسینی (ساغر)
تعداد صفحات: 398
زبان: فارسی
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.